| برای پسر حضرت زهرا(سلام الله علیها) |

عشق علی(علیه السلام) ما را به سوی هم کشانده / اصلا به جز این باوری دارم؟ندارم...

| برای پسر حضرت زهرا(سلام الله علیها) |

عشق علی(علیه السلام) ما را به سوی هم کشانده / اصلا به جز این باوری دارم؟ندارم...

| برای پسر حضرت زهرا(سلام الله علیها) |

مینویسم برای
شاعرترین و مهربان ترین و احساسی ترین و...
بهترین مرد دنیای زنانه ام.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برای خدا دوستت دارم» ثبت شده است

| بسم الله النور |


بعد از گذشت دو ماه از پست قبلی و یک ماه از عروسیمون پست میذارم!

صدای من و از خونه ی خودمون داری 

به وقت صبح از مشهد برگشتنمون...

اونقدری خسته ام و بدنم کوفته اس که کلا هر کاری که خونه داره رو گذاشتم برای بعدا 


پست عروسیمونو میذارم بعد از یک ماه 😆 


از شب قبلش نخوابیدم.. یعنی تا با مادر و پدر و خواهر بیایم خونتون به مناسبت حنابندون و...(مراسم کاملا یهویی!) و بعدش بریم خونه ی ما و من برم حمام و بیام و آماده ی خواب شم و.... عملا 1:30 خوابیدم کلا!!!

توام اونور رفته بودی خونه ی مامانبزرگت اینا و 

صبح با دایی اومدید دنبال من که بریم آرایشگاه ، ساعت 5:30 صبح ! 

بعدشم که من آرایشگاه بودم تو رفته بودی خونه ی مامانی خوابیده بودی و دایی اینا با اون فامیلتون یه ماشین عروس خوششششششگل خوشگل خوشگل برامون درست کردن 😍 کهههه البته گلاش با سلیقه من بود برای همین اینقدر قشنگ و خاص شد...باشد که قدر سلیقه ی من و بدونی 😎

حالا بعدا شاید عکسشو گذاشتم اینجا 

بعد رفته بودی آرایشگاه و بعدشم که دنبال من...



بعد وارد مرحله ی سخت باغ و عکس شدیم ، کلی خندیدیم کلی عکسای قشنگ گرفتیم کلی یخ زدیم :)) کلی دستامو هاااا کردی و در گوشم قربون صدقه ام رفتی و خلاصه که منتظرانیم تا آلبوممون بیاد دستمووون و #ذووووق 


توی سالن دوستامو دیدم و کلی پر درآوردم از دیدنشون.. خیلی وقت بود بعضیاشونو ندیده بودم. 


و و و 

از

قشنگترین

لحظه 

های

عروسیم...

همین بس!که شب عروسیم تو برام چند ساعت روضه خوندی و دوتایی گریه کردیم و اصلا معنی خوشبختی مگه همین نیست؟؟هوم؟همینه دیگه...

قشنگه برام..خیلی قشنگه که کنار تو به آرزوهام میرسم...همین مثلا یکی از آرزو هام بود!که بهش رسیدم 

همین که مطمئنم خودشون روزیمون کردن...

الحمدلله بابت هرچی که داده و نداده و نمیخواد هم بده شاید😆 


#عروسیمون

#داشتنت

#بودنمون


20 دی 1397


| عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها) |


 


مجـ سیصد و چهارده ـنون
۲۱ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۲۶ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر

+ممنونم که اون شب ازم خواستگاری کردی...

-ممنونم که قبولم کردی



نصفه شبانه های ما دوتا


که اگر تو نبودی،هیچکس و دوست نمیداشتم.هیچ کس...!

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۲۳ آذر ۹۷ ، ۰۱:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
| بسم الله النور |
میگم که...
حس خوب اون لحظه ای رو که تو مترو ارم سبز تو اونور تو آقایون نشستی و من اینور تو خانوما و بین این شیشه ه همدیگه رو نگاه میکنیم و ، با هیچی عوض نمیکنم...
یا اون لحظه ای که تو ایستگاه نیرو هوایی یه عالمه آدم میان تو و مسیر دید من و تو رو سد میکنن... وقتی یکم میرن کنار و جا به جا میشن،از لا به لای افراد میتونیم همدیگه رو ببینیم و جفتمون از ذوق لبخند بزنیم رو...
و حس خوب تو رو داشتن رو 
با هیچی عوض نمیکنم.
____________
خونه ی زندگی آیندمونو اجاره کردیم و من هنوز توش و ندیدم!
دیشب که دلگرفته بودم رفتیم قدم بزنیم
رفتیم نمای از بیرون خونمون و دیدم...
یه حس عجیبی دارم!حس اینکه حدودا یک ماه دیگه قراره اون تو زندگی کنم ، بدون مامانی که همیشه غذاش حاضر باشه ، بدون خواهری که هر روز منتظر باشم از مدرسه بیاد و یه دل سیر غرغر کنه ، بدون پدرم که هرچی ازش بگم کم گفتم... 
خیلی حس عجیب و ترسناکیه...
[لدفا یکم این دخترک ترسو درک شود،با تشکر!]❤
____________
پ.ن:ایستگاه #توحید بدون تو... من از هممممه ی ایستگاه های بدون تو(به جز ولیعصر عجل الله و انقلاب اسلامی و امام خمینی)متنفررررررررمممممممم....😑


| عاشقک بنت الزهرا ( سلام الله علیها) |

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۱۱ آذر ۹۷ ، ۰۷:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

| تو |

برای من دقیقا حس همان کتابی هستی که 

نمیتوانم حتی در خواب کنار بگذارمش 

که دلم نمیخواهد هیچ وقت تمام شوی

که دوست دارم بخوانمت دائم و بفهممت و کشفت کنم و

دوستت بدارم 

هر سطر بیشتر از سطر قبل...

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۱۳ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

| بسم الله النور |


بعد از ظهر پنج شنبه 

تقریبا ۳۰ دقیقه میشه که رفتی ، برات اسنپ گرفتم و رفتی 

دوست دارم وقتی داری میری همه ی تمرکزم و بزارم رو چشمات ، اما خب.. چند دقیقه قبل از رفتنت دایی و خاله اومدن و برای همین هم مجبور بودم رعایت کنم...


دیروز تو راه خونه ی دایی اینا ، کل مسیر و روضه سیده زینب سلام الله علیها رو گوش دادم و در تمام مدت هم ته قلبم خدارو بابت بودن کنار تو شکر کردم.. بعدش هم اومدیم ارم سبز دنبالت

من 

غش میکنم 

اون

لحظه ای که

میبینم 

سر سفره ی افطار خونه ی دایی اینا، گردنت اینقدر پایین بوده که درد گرفته ، چون نخواستی ، چون با حیایی و نخواستی کسی و ببینی 

و من افتخار میکنم به داشتنت..

و من غش میکنم،البته از خنده 😆 وقتی که یه نصفه چایی دم افطار برات میارن و تو ی چایی خور برای جبران ده تا لیوان آب میخوری...

دیشب ، دیر وقت وقتی رسیدیم خونه و خواستیم بخوابیم ، رفتی و گریه کردی... بعدش هم که اومدی برای خواب ، بازم گریه کردی چون من پیرهن مشکی عزا تنم بود و.. میدونی دیگه.. یاد مادرمون حضرت زهرا سلام الله علیها افتاده بودی 

جفتمون نشستیم و دوتایی گریه کردیم 

به جرعت میتونم بگم ، اینطور وقتا که دوتایی نصف شبونه گریه میکنیم از غم اهل بیت علیهم السلام ، بیشتر از همیشه احساس خوشبختی میکنم...


مامان و بابات قراره برن کربلا ، ده روز . و تو کلی اصرار کردی که من بیام پیشت ، ولی خب . بابا اجازه نمیدن ده روز بمونم اونجا و دلتنگم میشن... و کلی دلیل دیگه هست که نیام ! اما گفتی خیلی ناراحت میشی اگه نیام ، و خیلی خوشحال میشی اگه بیام.. و الان من دقیقا چیکار کنم !؟ 😒 حالا ببینیم چی میشی تا شنبه. 



عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر
| بسم الله النور |

تو متروام ، تا نیرو هوایی اومدی که خیالت راحت باشه طبق معمول 
البته معمول نه ، معمول اینه که تا کرج بیای... بسکه تو جنتلمنی 😎 
و وقتایی که نمیتونی بیای دلت میگیره...

و باز هم صبح بعد از سحری و وقتی همه میخواستن بخوابن و ما هم ، بلند بلند زدی زیر خنده و من
و من 
غش کردم برای اون قهقهه زدنت که دیگه نمیتونی جلوی خودت و بگیری... 

کلی دلم میخواست بمونم... کلی ! اما نمیشد 
قسمت قشنگ ماجرا که از دلگیر شدن فضای جدا شدنمون کم میکنه فرداس 😍

که دایی دعوتمون کردن برای افطار و پاگشا.. و من 
باز هم 
#میبینمت... 

دییییشب و بگو 
یهو یادم افتاد 
قدم زنان رفتیم تا پارک دوتایی ، و 
بوی قلیون 😐 
از خاطرات دوران راهنمایی ت تعریف کردی تو اون پارکه... و یه عالمه حرفای دیگه ی قشنگ قشنگ 
و بعدش شیر موز خوردیم (چقدر من تو نوشته هام از "و" استفاده میکنم ، اینا تو فضای گفتاری تبدیل میشه به "خب" 😆)
دیشب موقع افطار ، رفتیم مثل همیشه اول نماز و به امام جماعت شما حاجاقا جان ، بخونیم... یادته که؟🙂

چرا اینقدر مترو خلوته !!!.. 
مننننن عادت داشتم همیشه خیالم راحت باشه تو توی قسمت مردونه هستیییی ، چرا نیستی؟چرا رفتی؟چرا من بی قرارم؟...
اخ الان یادم افتاد که دیشب هی یه عالمه اهنگ سنتی پلی میکردی و به قول خودت روحت پرواز میکرد ! -الو؟تا من هستم اینقدر به چیزای دیگه ای مثل اهنگ توجه نکن 😑 اح . منم گفتم اهنگ سنتی دوست ندارم و دروغ گفتم یکم 😕 بلکه خودمم داشتم از اهنگ لذت میبردم . ولی خب به هر حال!...

زهرا تو صادقیه منتظرمه..باید برم دیگه نمیشه تایپ کنم. 



عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

| بسم الله النور |


1:29 

جمعه 


خونه ی آقاجونیم و تولد تموم شده و همه رفتن 

همه رفتن به جز من و بابا و مامان 


مامان عکسای عقدمو آورده بود که عمه ها ببین 

و همه 

و همه 😌

گفتن خیلی عوض شده بوده قیافه ام و ایضا زیباتر شده بودم 😌🌱

بعدم زیارت قبولی گفتن بهم، چون از قبل مشهد همدیگه رو ندیده بودیم 

حالا اینا ول

قشنگیش اونجاس که با اینکه از بُعد ارتفاعی حدودا 4متر از هم فاصله داشتیم ، و تو طبقه ی پایین بودی و من بالا و کلی ادم از بُعد عرض و طول بهم نزدیک تر بودن 

اما

اما

تو اولین نفری بودی که تا اذان رو گفتن ، بهم پیام دادی و گفتی: 

" قبول باشه عزیزم،خودم حواسم بهت هست " 

و من ماندم و یه عالمی افطاری که نفهمیدم چطوری خوردم..

#ذوق

ضمنا، خو من حادی عشر و عقبمممم ، اگه گذاشتی برسونم خودم و😑

غژبا.. 

حالا اون به کنار ، تو دعا کن که خدا به وقت و همچنین حوصله ام برکت بده تا بتونم خوب مباحث مطالعاتیمُ جلو ببرم..

،

وای وای ، من وقتی میخوام بخوابم و تو وقتی خوابت نمیاد 

من وقتی دراز میکشم و تو کتابت و بر میداری 

من وقتی از نگاه کردنت سیر نمیشم و 

تو وقتی چهار زانو میشینی ، دست چپت و دراز میکنی تا زانوت و مچ دستت خم،از زانوت سرازیر میشه 

و دست راستت، قلم به دست ، شصتت و میزاری روی شقیقه ات و کلمات کتاب و با چشم دنبال میکنی و 

گاهی ام زیر جملات خط میکشی باز با اخم و اشتیاق ادامه میدی 

من وقتی از نگاه کردنت سیر نمیشم و 

تو وقتی موقع ورق زدن یهو چشمت میفته به من و میگی : "عه.. قرار نبود که..." میدونی خودت دیگه 

و میگی بخواب عزیزم ، اگه نور اذیتت میکنه برم بیرون بخونم؟


نه ، لنتی نه.. نور اذیتم نمیکنه ، محبت بیش از اندازه ی تو نمیذاره بخوابم...


پ.ن:حس میکنم دارم به تک تک آرزو هام میرسم ، وقتی تورو میبینم...



عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)


مجـ سیصد و چهارده ـنون
۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

| بسم الله النّور |


22:32 


دیروز بعد از اینکه بعد از اذان ظهر بیدار شدیم ، اومدیم خونه ی ما 

قراره یه واگن مترو رو برام بخری ، بس که دائم المترو شدیم !😆

شب هم ،یکم بعد از افطار رفتی که دراز بکشی و گفتی که ساعت 10 بیدارت کنم که بریم 

ساعت 10:05 که اومدم دیدمت رو زمین خوابیدی ، نه زیرت پتو کشیدی ، نه روت . فقط یه متکا زیر سرت... ولی اینقدر آروم و عمیق خوابیدی و 

سینه ات..

آروم ...

با هر دم و بازدم بالا پایین میشه..

که اصلا از دلم نیومد بیدارت کنم 

تا اینکه خودت 10:15 بیدار شدی


رفتیم بیرون و جیگر زدیم ، چرا؟ چون تو یه دیوونه یِِ شاعرِ به تمام معنایی.. چون دو سه روز پیش تو خونتون جیگر خوردی و من نبودم و میدونی که جیگر خیلی دوست دارم از گلوت پایین نرفته 

رفتیم ، اونجا در مورد علامه و همسرشون گفتی و گفتی که چقدر بعد از فوت همسرشون شکسته شدن و منم گفتم 

" آدم هایی که مومن ترن و الهی ترن -اگه همسر خوبی داشته باشن- رابطه ی عمیق تر و قلبی تری با همسرشون دارن، نسبت به آدم های معمولی یا غیر مذهبی.." و برق چشمات و تاییدت و باز شدن سر صحبتت در مورد علما و همسرانشون و... 

رفتیم و خوردیم و اومدیم بیرون ،همونطور که تو اون هوای قشنگ تا خونه رو قرار بود قدم بزنیم. گفتی آخیش .. تازه اون جیگری که تو خونمون خوردم از گلوم پایین رفت و 

من 

ذوق..

از این همه مهربونیت.

بعدش هم لحظه ی مورد علاقه ی من رسید که باید کتابمو باز میکردم و تو میشستی جلوم و...

توضیح دادنت..

(مطمئنم بعدا که از وبلاگ پرده پرداری کنم یادت میفته این عکس پایینُُ . آخه همون لحظه که به زهرا گفتم عکس بگیره تعجب کردی و فکر کردی برای استوری میخوام ، گفتم خاطره میشه همینا دیگه ...)

و خاطره شده و میشه..






بعد از اذان ظهر امروزم رفتی 

و تنها خوبیش اینه که فردا افطار خونه ی آقا سید دعوتیم و 

باز هم

میبینمت😍





عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)


مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

| بسم الله النور |


حدودا ده دقیقه قبل از افطار


اومدی ، و شب هم موندی... میدونم موندی چون دلت نمیومد یکی دو ساعت باشی و بعد بری ، موندی با اینکه میدونم چقدر کلاس آقا سید برات مهمه ، موندی با اینکه میدونم مطالب چقدر سنگینه و چقدر سخته که جبران کنی ، موندی با این حال 

موندی و کمیل و خوابوندی 😂

موندی و بازم دو تایی نشستیم پای حادی عشر و بازم وسطاش زل میزدی تو چشمم و لبخند میزدی و محبتو میشدی 

و منم . منم غرق توضیح دادنت...

موندی و بعد از سحر تا ساعت 8 کلی حرف زدیم دوتایی و خندیدیم بلند بلند... (شپش و..) یه عالمه هم در مورد علما و کربلا حرف زدی ، برام روایت خوندی: [امیر المومنین(علیه السلام): به رمیله که یکی از شیعیان خاص آن حضرت است و مریض شده بود، فرمود:

ای رمیله دچار تب شدیدی شدی و سپس مقداری سبکی احساس کردی و به مسجد برای نماز آمدی؟

گفت : بلی ای سرور من از کجا دانستی؟ فرمود:

یا رمیله، ما من مؤمن و لا مؤمنة یمرض الّا مرضنا لمرضه، و لا حزن الّا حزنّا لحزنه، و لا دعا الّا آمنّا لدعائه، و لا سکت الّا دعونا له، و لا مؤمن و لا مؤمنة فی المشارق و المغارب الّا و نحن معه.

ای رمیله، زن و مرد مؤمنی نیست که مریض شود، مگر اینکه ما به خاطر مریضی او مریض می شویم، و هر گاه محزون گردد ما به خاطر حزن او محزون می شویم، و هر زمان دعا کند ما به دعای او آمین می گوییم ، و وقتی ساکت باشد ما برای او دعا می کنیم، و هر کجا در مشرق و مغرب مرد و زن مؤمنی باشد ما با او هستیم.]


و گوشی گذاشتی زمین و گریه کردی...

تازشم وقتی اومدی دستت پاکت کادو بود 😊 گل و لباس..

اخخخخ راستییییی عکسای عقدموووون و هم آوردی لنتیییییی 😍😍😍


الان میرم دوباره نگاهشون میکنم .🙈👍


و 

الحمدلله 

الحمدلله

الحمدلله 

...



عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۴ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر