+ممنونم که اون شب ازم خواستگاری کردی...
-ممنونم که قبولم کردی
نصفه شبانه های ما دوتا
که اگر تو نبودی،هیچکس و دوست نمیداشتم.هیچ کس...!
| بسم الله النور |
_نجف_
نجف آخرین جایی بود که رفتیم
چه رفتنی... خسته از پیاده روی و داغون...
خسته و مریض و... ولی چه فرقی میکنه؟وقتی بعد از یکسال به منزل پدریت میرسی مگه درد میفهمی؟مگه مریضی و خستگی و کوفتگی و... میفهمی؟بله که میفهمی!میفهمی و گریه میکنی...تو صحن حضرت زهرا(سلام الله علیها)از زور مریضی و خستگی هی میخوابی و بیدار میشی لیمو عسل میخوری میخوابی و بیدار میشی غذا میخوری میخوابی و بیدار میشی و گریه میکنی...
و مدام از ابوترابت میپرسی چرا؟چرا پدر جان من قسمتم یه دل سیر زیارت حرم امن با صفای عشق شما نمیشه؟و باز گریه میکنی...
گریه میکنییییی تاااا... فرشته ی نجاتت از راه میرسه،از راه میرسه و با تمام خستگی خودت و مرتب میکنی،موهات و شونه میکنی ، تر گل و ور گل میری و تو صورتش لبخند میزنی...
فرشته ی نجات دستت و میگیره پرواز کنان میرید دم در ورودی صحن،و حال و روزت و با سه لیوان بزرگ شیر موز و یک لیوان آب پرتغال جا میاره و
جون دوباره ای بهت میده
انگار یه نفس راحت میکشی و..
پرواز کنان دل و قدمتون و تا حرم امیرالمومنین (علیه السلام) میرسونید
دم در ورودی
تو دلت میگی:(سلام حضرت بابا...دامادتون و آوردم...)
و ته دلت قنج میره از کنارش ایستادنت...
و چقدر شکر میکنی حضرت رو بابت داشتن همسری مثل خودشون...
همونجا دم ورودی ، سمت راست ، میشینید و شروع میکنه:
السلام علیکم یا اهل بیت النبوه.....
و میبارید
رقم میخوره کنار تو،علی جانم...،بهترین زیارت نجف عمرم..
با برکت ترینش..
به یاد موندنی ترینش...
؛
شبای بعدش باهم میریم با دوستات حرم.اقا مهدی میخونه برامون..
برمیگردیم دوتایی
توی راه اقا مهدی و دوباره میبینیم که برامون سوقاتی یا هدیه ی اولین سفر دوتاییمون و بهمون میده
دوتا سنگ انگشتری ناب،از سنگ های حرم امیر علیه السلام..
چند شب نجف و خاطرات تکرار نشدنیش..
[باشد قبول،غصه ی هجران چشم ولی ..
یک روز...]
آخر از عشقت عراقی میشوم...ابوتراب!
عاشقک بنت الزهرا ( سلام الله علیها )
| تو |
برای من دقیقا حس همان کتابی هستی که
نمیتوانم حتی در خواب کنار بگذارمش
که دلم نمیخواهد هیچ وقت تمام شوی
که دوست دارم بخوانمت دائم و بفهممت و کشفت کنم و
دوستت بدارم
هر سطر بیشتر از سطر قبل...
| بسم الله النور |
1:29
جمعه
خونه ی آقاجونیم و تولد تموم شده و همه رفتن
همه رفتن به جز من و بابا و مامان
مامان عکسای عقدمو آورده بود که عمه ها ببین
و همه
و همه 😌
گفتن خیلی عوض شده بوده قیافه ام و ایضا زیباتر شده بودم 😌🌱
بعدم زیارت قبولی گفتن بهم، چون از قبل مشهد همدیگه رو ندیده بودیم
حالا اینا ول
قشنگیش اونجاس که با اینکه از بُعد ارتفاعی حدودا 4متر از هم فاصله داشتیم ، و تو طبقه ی پایین بودی و من بالا و کلی ادم از بُعد عرض و طول بهم نزدیک تر بودن
اما
اما
تو اولین نفری بودی که تا اذان رو گفتن ، بهم پیام دادی و گفتی:
" قبول باشه عزیزم،خودم حواسم بهت هست "
و من ماندم و یه عالمی افطاری که نفهمیدم چطوری خوردم..
#ذوق
ضمنا، خو من حادی عشر و عقبمممم ، اگه گذاشتی برسونم خودم و😑
غژبا..
حالا اون به کنار ، تو دعا کن که خدا به وقت و همچنین حوصله ام برکت بده تا بتونم خوب مباحث مطالعاتیمُ جلو ببرم..
،
وای وای ، من وقتی میخوام بخوابم و تو وقتی خوابت نمیاد
من وقتی دراز میکشم و تو کتابت و بر میداری
من وقتی از نگاه کردنت سیر نمیشم و
تو وقتی چهار زانو میشینی ، دست چپت و دراز میکنی تا زانوت و مچ دستت خم،از زانوت سرازیر میشه
و دست راستت، قلم به دست ، شصتت و میزاری روی شقیقه ات و کلمات کتاب و با چشم دنبال میکنی و
گاهی ام زیر جملات خط میکشی باز با اخم و اشتیاق ادامه میدی
من وقتی از نگاه کردنت سیر نمیشم و
تو وقتی موقع ورق زدن یهو چشمت میفته به من و میگی : "عه.. قرار نبود که..." میدونی خودت دیگه
و میگی بخواب عزیزم ، اگه نور اذیتت میکنه برم بیرون بخونم؟
نه ، لنتی نه.. نور اذیتم نمیکنه ، محبت بیش از اندازه ی تو نمیذاره بخوابم...
پ.ن:حس میکنم دارم به تک تک آرزو هام میرسم ، وقتی تورو میبینم...
عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)
| بسم الله النّور |
22:32
دیروز بعد از اینکه بعد از اذان ظهر بیدار شدیم ، اومدیم خونه ی ما
قراره یه واگن مترو رو برام بخری ، بس که دائم المترو شدیم !😆
شب هم ،یکم بعد از افطار رفتی که دراز بکشی و گفتی که ساعت 10 بیدارت کنم که بریم
ساعت 10:05 که اومدم دیدمت رو زمین خوابیدی ، نه زیرت پتو کشیدی ، نه روت . فقط یه متکا زیر سرت... ولی اینقدر آروم و عمیق خوابیدی و
سینه ات..
آروم ...
با هر دم و بازدم بالا پایین میشه..
که اصلا از دلم نیومد بیدارت کنم
تا اینکه خودت 10:15 بیدار شدی
رفتیم بیرون و جیگر زدیم ، چرا؟ چون تو یه دیوونه یِِ شاعرِ به تمام معنایی.. چون دو سه روز پیش تو خونتون جیگر خوردی و من نبودم و میدونی که جیگر خیلی دوست دارم از گلوت پایین نرفته
رفتیم ، اونجا در مورد علامه و همسرشون گفتی و گفتی که چقدر بعد از فوت همسرشون شکسته شدن و منم گفتم
" آدم هایی که مومن ترن و الهی ترن -اگه همسر خوبی داشته باشن- رابطه ی عمیق تر و قلبی تری با همسرشون دارن، نسبت به آدم های معمولی یا غیر مذهبی.." و برق چشمات و تاییدت و باز شدن سر صحبتت در مورد علما و همسرانشون و...
رفتیم و خوردیم و اومدیم بیرون ،همونطور که تو اون هوای قشنگ تا خونه رو قرار بود قدم بزنیم. گفتی آخیش .. تازه اون جیگری که تو خونمون خوردم از گلوم پایین رفت و
من
ذوق..
از این همه مهربونیت.
بعدش هم لحظه ی مورد علاقه ی من رسید که باید کتابمو باز میکردم و تو میشستی جلوم و...
توضیح دادنت..
(مطمئنم بعدا که از وبلاگ پرده پرداری کنم یادت میفته این عکس پایینُُ . آخه همون لحظه که به زهرا گفتم عکس بگیره تعجب کردی و فکر کردی برای استوری میخوام ، گفتم خاطره میشه همینا دیگه ...)
و خاطره شده و میشه..
بعد از اذان ظهر امروزم رفتی
و تنها خوبیش اینه که فردا افطار خونه ی آقا سید دعوتیم و
باز هم
میبینمت😍
عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)