| برای پسر حضرت زهرا(سلام الله علیها) |

عشق علی(علیه السلام) ما را به سوی هم کشانده / اصلا به جز این باوری دارم؟ندارم...

| برای پسر حضرت زهرا(سلام الله علیها) |

عشق علی(علیه السلام) ما را به سوی هم کشانده / اصلا به جز این باوری دارم؟ندارم...

| برای پسر حضرت زهرا(سلام الله علیها) |

مینویسم برای
شاعرترین و مهربان ترین و احساسی ترین و...
بهترین مرد دنیای زنانه ام.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق الهی» ثبت شده است

بقیه دخترا شاید اینطور نباشن 
ولی من یه راننده کامیون هستم!
یعنی یه راننده کامیون درون دارم،البته نه سیبیل دارم،نه یه لنگ همیشه گوشه دستگیره ی در کامیونم دارم و نه حتی کامیون دارم 
اما عاشق جاده ام! به طرز افراطی طوری عاشق رانندگی و جاده ام..
جاده ی تهران-مشهد و میتونم ساعت ها رانندگی کنم!
تهران-کرج که خوراکه!
حتی اگر تنها باشم بازم خیلی خیلی زیاد از جاده و رانندگی و مداحی و اطراف جاده لذت میبرم
یه وجه اشتراک دیگه ای ام که با راننده کامیون ها دارم اینه که عاشق چای خوردنم خصوصا از اون چایی هایی که وسط جاده میزنی کنار و پیاده میشی و روی صندوق عقب میزاری فلاکس چای رو بعد هم تکیه میدی و هوا و چای میخوری... ماشین ها رو نگاه میکنی و جمله معروف خودت و هی تکرار میکنی.. #زندگی_در_جریان 
پ.ن:من حتی از کامیون ها و تریلی ها میترسم 😆 در حدی که اگر پشتم ماشین سنگین باشه و یهو از تو آینه ببینمش به طرز خنده داری وحشت میکنم و احتمالا اون یارو راننده از اون بالا یه ماشین کوچولو رو میبینه که داره با سرعت زیادی زیکزاک میره...!
پ.ن2:من ولی عاشق راننده مینی بوس هام،عاشق همشون که نه.. عاشق بابامم ولی.خوبیه بلاگری اینه که نوشته هات میمونه برای همین اینجا مینویسم که اگر یه روز نبودم این و بخونه،عاشقتم پدر جانم.عاشقتم چون عاشق بودن و از تو یاد گرفتم...عاشقی کردن و..محبت کردن و... دوست داشتن و دوست داشته شدن و... دوستت دارم و از وقتی ازدواج کردم خیلی بیشتر از وقتایی که صبح میرفتی و شب میومدی دلتنگت میشم!تورو خدا همیشه باش...اباعبدالله جانم، تورو برام حفظ کنه الهی...

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۶ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

+ممنونم که اون شب ازم خواستگاری کردی...

-ممنونم که قبولم کردی



نصفه شبانه های ما دوتا


که اگر تو نبودی،هیچکس و دوست نمیداشتم.هیچ کس...!

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۲۳ آذر ۹۷ ، ۰۱:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

| بسم الله النور |

_نجف_

نجف آخرین جایی بود که رفتیم 

چه رفتنی... خسته از پیاده روی و داغون...

خسته و مریض و... ولی چه فرقی میکنه؟وقتی بعد از یکسال به منزل پدریت میرسی مگه درد میفهمی؟مگه مریضی و خستگی و کوفتگی و... میفهمی؟بله که میفهمی!میفهمی و گریه میکنی...تو صحن حضرت زهرا(سلام الله علیها)از زور مریضی و خستگی هی میخوابی و بیدار میشی لیمو عسل میخوری میخوابی و بیدار میشی غذا میخوری میخوابی و بیدار میشی و گریه میکنی...

و مدام از ابوترابت میپرسی چرا؟چرا پدر جان من قسمتم یه دل سیر زیارت حرم امن با صفای عشق شما نمیشه؟و باز گریه میکنی...

گریه میکنییییی تاااا... فرشته ی نجاتت از راه میرسه،از راه میرسه و با تمام خستگی خودت و مرتب میکنی،موهات و شونه میکنی ، تر گل و ور گل میری و تو صورتش لبخند میزنی...

فرشته ی نجات دستت و میگیره پرواز کنان میرید دم در ورودی صحن،و حال و روزت و با سه لیوان بزرگ شیر موز و یک لیوان آب پرتغال جا میاره و 

جون دوباره ای بهت میده 

انگار یه نفس راحت میکشی و.. 

پرواز کنان دل و قدمتون و تا حرم امیرالمومنین (علیه السلام) میرسونید 

دم در ورودی 

 تو دلت میگی:(سلام حضرت بابا...دامادتون و آوردم...)

و ته دلت قنج میره از کنارش ایستادنت...

و چقدر شکر میکنی حضرت رو بابت داشتن همسری مثل خودشون...

همونجا دم ورودی ، سمت راست ، میشینید و شروع میکنه:

السلام علیکم یا اهل بیت النبوه..... 

و میبارید 

رقم میخوره کنار تو،علی جانم...،بهترین زیارت نجف عمرم..

با برکت ترینش..

به یاد موندنی ترینش...

؛

شبای بعدش باهم میریم با دوستات حرم.اقا مهدی میخونه برامون..

برمیگردیم دوتایی

توی راه اقا مهدی و دوباره میبینیم که برامون سوقاتی یا هدیه ی اولین سفر دوتاییمون و بهمون میده 

دوتا سنگ انگشتری ناب،از سنگ های حرم امیر علیه السلام..

چند شب نجف و خاطرات تکرار نشدنیش..

[باشد قبول،غصه ی هجران چشم ولی ..

یک روز...]

آخر از عشقت عراقی میشوم...ابوتراب!




عاشقک بنت الزهرا ( سلام الله علیها )

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۷ آذر ۹۷ ، ۰۱:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

| تو |

برای من دقیقا حس همان کتابی هستی که 

نمیتوانم حتی در خواب کنار بگذارمش 

که دلم نمیخواهد هیچ وقت تمام شوی

که دوست دارم بخوانمت دائم و بفهممت و کشفت کنم و

دوستت بدارم 

هر سطر بیشتر از سطر قبل...

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۱۳ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

| بسم الله النور |


1:29 

جمعه 


خونه ی آقاجونیم و تولد تموم شده و همه رفتن 

همه رفتن به جز من و بابا و مامان 


مامان عکسای عقدمو آورده بود که عمه ها ببین 

و همه 

و همه 😌

گفتن خیلی عوض شده بوده قیافه ام و ایضا زیباتر شده بودم 😌🌱

بعدم زیارت قبولی گفتن بهم، چون از قبل مشهد همدیگه رو ندیده بودیم 

حالا اینا ول

قشنگیش اونجاس که با اینکه از بُعد ارتفاعی حدودا 4متر از هم فاصله داشتیم ، و تو طبقه ی پایین بودی و من بالا و کلی ادم از بُعد عرض و طول بهم نزدیک تر بودن 

اما

اما

تو اولین نفری بودی که تا اذان رو گفتن ، بهم پیام دادی و گفتی: 

" قبول باشه عزیزم،خودم حواسم بهت هست " 

و من ماندم و یه عالمی افطاری که نفهمیدم چطوری خوردم..

#ذوق

ضمنا، خو من حادی عشر و عقبمممم ، اگه گذاشتی برسونم خودم و😑

غژبا.. 

حالا اون به کنار ، تو دعا کن که خدا به وقت و همچنین حوصله ام برکت بده تا بتونم خوب مباحث مطالعاتیمُ جلو ببرم..

،

وای وای ، من وقتی میخوام بخوابم و تو وقتی خوابت نمیاد 

من وقتی دراز میکشم و تو کتابت و بر میداری 

من وقتی از نگاه کردنت سیر نمیشم و 

تو وقتی چهار زانو میشینی ، دست چپت و دراز میکنی تا زانوت و مچ دستت خم،از زانوت سرازیر میشه 

و دست راستت، قلم به دست ، شصتت و میزاری روی شقیقه ات و کلمات کتاب و با چشم دنبال میکنی و 

گاهی ام زیر جملات خط میکشی باز با اخم و اشتیاق ادامه میدی 

من وقتی از نگاه کردنت سیر نمیشم و 

تو وقتی موقع ورق زدن یهو چشمت میفته به من و میگی : "عه.. قرار نبود که..." میدونی خودت دیگه 

و میگی بخواب عزیزم ، اگه نور اذیتت میکنه برم بیرون بخونم؟


نه ، لنتی نه.. نور اذیتم نمیکنه ، محبت بیش از اندازه ی تو نمیذاره بخوابم...


پ.ن:حس میکنم دارم به تک تک آرزو هام میرسم ، وقتی تورو میبینم...



عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)


مجـ سیصد و چهارده ـنون
۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

| بسم الله النّور |


22:32 


دیروز بعد از اینکه بعد از اذان ظهر بیدار شدیم ، اومدیم خونه ی ما 

قراره یه واگن مترو رو برام بخری ، بس که دائم المترو شدیم !😆

شب هم ،یکم بعد از افطار رفتی که دراز بکشی و گفتی که ساعت 10 بیدارت کنم که بریم 

ساعت 10:05 که اومدم دیدمت رو زمین خوابیدی ، نه زیرت پتو کشیدی ، نه روت . فقط یه متکا زیر سرت... ولی اینقدر آروم و عمیق خوابیدی و 

سینه ات..

آروم ...

با هر دم و بازدم بالا پایین میشه..

که اصلا از دلم نیومد بیدارت کنم 

تا اینکه خودت 10:15 بیدار شدی


رفتیم بیرون و جیگر زدیم ، چرا؟ چون تو یه دیوونه یِِ شاعرِ به تمام معنایی.. چون دو سه روز پیش تو خونتون جیگر خوردی و من نبودم و میدونی که جیگر خیلی دوست دارم از گلوت پایین نرفته 

رفتیم ، اونجا در مورد علامه و همسرشون گفتی و گفتی که چقدر بعد از فوت همسرشون شکسته شدن و منم گفتم 

" آدم هایی که مومن ترن و الهی ترن -اگه همسر خوبی داشته باشن- رابطه ی عمیق تر و قلبی تری با همسرشون دارن، نسبت به آدم های معمولی یا غیر مذهبی.." و برق چشمات و تاییدت و باز شدن سر صحبتت در مورد علما و همسرانشون و... 

رفتیم و خوردیم و اومدیم بیرون ،همونطور که تو اون هوای قشنگ تا خونه رو قرار بود قدم بزنیم. گفتی آخیش .. تازه اون جیگری که تو خونمون خوردم از گلوم پایین رفت و 

من 

ذوق..

از این همه مهربونیت.

بعدش هم لحظه ی مورد علاقه ی من رسید که باید کتابمو باز میکردم و تو میشستی جلوم و...

توضیح دادنت..

(مطمئنم بعدا که از وبلاگ پرده پرداری کنم یادت میفته این عکس پایینُُ . آخه همون لحظه که به زهرا گفتم عکس بگیره تعجب کردی و فکر کردی برای استوری میخوام ، گفتم خاطره میشه همینا دیگه ...)

و خاطره شده و میشه..






بعد از اذان ظهر امروزم رفتی 

و تنها خوبیش اینه که فردا افطار خونه ی آقا سید دعوتیم و 

باز هم

میبینمت😍





عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)


مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر