| برای پسر حضرت زهرا(سلام الله علیها) |

عشق علی(علیه السلام) ما را به سوی هم کشانده / اصلا به جز این باوری دارم؟ندارم...

| برای پسر حضرت زهرا(سلام الله علیها) |

عشق علی(علیه السلام) ما را به سوی هم کشانده / اصلا به جز این باوری دارم؟ندارم...

| برای پسر حضرت زهرا(سلام الله علیها) |

مینویسم برای
شاعرترین و مهربان ترین و احساسی ترین و...
بهترین مرد دنیای زنانه ام.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علما ی شیعه» ثبت شده است

| بسم الله النور |

این داستان:وقتی زنت پرو و دیوونه اس!


من:نمیتونم مطالعه کنم نمیدونم چرا...
علی:بهت که گفتم عزیزم،زندگی نامه ی علما رو بخون،چندبار بهت گفتم حدیث سرو و دانلود کن باهم ببینیم ولی تو باز میری هری پاتر دانلود میکنی و میبینی!همش بگم خوبه؟
من:آره!!!همش بگو بزار یادم بمونه!اه...چیکار داری هری پاتر نگاه میکنم؟!اصلا تو چیکار به مطالعه ی من داری؟!...

و در افق محو میشوم :) 

یه چالش 21 روزه برای خودم گذاشتم این کتاب فروغ ولایت رو تا شهادت امیرالمومنین(علیه السلام) تمومش کنم...
اینجام نوشتمش که برام افت داشته باشه اگر تموم نکردم 😕

حالا اینارو ول کننننن وای...وای...دیشب!
نصف شب از خواب بیدار شدم دیدم داری با اخم و چشم باز و تحت آزار طوری به سقف نگاه میکنی!منم حس کردم داری یه خواب بد میبینی اونم با چشم باز!!!دو طرف بازوهات و گرفتم و شروع کردم محکم تکون دادنت 
بعد تو با تعجب نگام کردی و گفتی سادات!چیشده؟!!! 
بعد من از این حالت تو ترسیدم و پرتت کردم اونور...😂😂😂😂😂😂😂😂 بعدشم قلبموکه درد گرفته بود گرفتم دستم
گفتم خواب میدیدی؟!!!
گفتی نه!داشتم پامو میخاروندم
وای..😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
خب چرا قیافتو اونطوری میکنی وقتی داری پاتو میخارونی...
بعدش آروم گفتی تشتکم پرید!😂😂😂😂😂😂😂
نصف شبی اینقدر بلند بلند میخندیدیم فکر کنم همه همسایه ها بیدار شدن!
مجـ سیصد و چهارده ـنون
۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

| بسم الله النّور |


22:32 


دیروز بعد از اینکه بعد از اذان ظهر بیدار شدیم ، اومدیم خونه ی ما 

قراره یه واگن مترو رو برام بخری ، بس که دائم المترو شدیم !😆

شب هم ،یکم بعد از افطار رفتی که دراز بکشی و گفتی که ساعت 10 بیدارت کنم که بریم 

ساعت 10:05 که اومدم دیدمت رو زمین خوابیدی ، نه زیرت پتو کشیدی ، نه روت . فقط یه متکا زیر سرت... ولی اینقدر آروم و عمیق خوابیدی و 

سینه ات..

آروم ...

با هر دم و بازدم بالا پایین میشه..

که اصلا از دلم نیومد بیدارت کنم 

تا اینکه خودت 10:15 بیدار شدی


رفتیم بیرون و جیگر زدیم ، چرا؟ چون تو یه دیوونه یِِ شاعرِ به تمام معنایی.. چون دو سه روز پیش تو خونتون جیگر خوردی و من نبودم و میدونی که جیگر خیلی دوست دارم از گلوت پایین نرفته 

رفتیم ، اونجا در مورد علامه و همسرشون گفتی و گفتی که چقدر بعد از فوت همسرشون شکسته شدن و منم گفتم 

" آدم هایی که مومن ترن و الهی ترن -اگه همسر خوبی داشته باشن- رابطه ی عمیق تر و قلبی تری با همسرشون دارن، نسبت به آدم های معمولی یا غیر مذهبی.." و برق چشمات و تاییدت و باز شدن سر صحبتت در مورد علما و همسرانشون و... 

رفتیم و خوردیم و اومدیم بیرون ،همونطور که تو اون هوای قشنگ تا خونه رو قرار بود قدم بزنیم. گفتی آخیش .. تازه اون جیگری که تو خونمون خوردم از گلوم پایین رفت و 

من 

ذوق..

از این همه مهربونیت.

بعدش هم لحظه ی مورد علاقه ی من رسید که باید کتابمو باز میکردم و تو میشستی جلوم و...

توضیح دادنت..

(مطمئنم بعدا که از وبلاگ پرده پرداری کنم یادت میفته این عکس پایینُُ . آخه همون لحظه که به زهرا گفتم عکس بگیره تعجب کردی و فکر کردی برای استوری میخوام ، گفتم خاطره میشه همینا دیگه ...)

و خاطره شده و میشه..






بعد از اذان ظهر امروزم رفتی 

و تنها خوبیش اینه که فردا افطار خونه ی آقا سید دعوتیم و 

باز هم

میبینمت😍





عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)


مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر