| برای پسر حضرت زهرا(سلام الله علیها) |

عشق علی(علیه السلام) ما را به سوی هم کشانده / اصلا به جز این باوری دارم؟ندارم...

| برای پسر حضرت زهرا(سلام الله علیها) |

عشق علی(علیه السلام) ما را به سوی هم کشانده / اصلا به جز این باوری دارم؟ندارم...

| برای پسر حضرت زهرا(سلام الله علیها) |

مینویسم برای
شاعرترین و مهربان ترین و احساسی ترین و...
بهترین مرد دنیای زنانه ام.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

| بسم الله النور |


1:29 

جمعه 


خونه ی آقاجونیم و تولد تموم شده و همه رفتن 

همه رفتن به جز من و بابا و مامان 


مامان عکسای عقدمو آورده بود که عمه ها ببین 

و همه 

و همه 😌

گفتن خیلی عوض شده بوده قیافه ام و ایضا زیباتر شده بودم 😌🌱

بعدم زیارت قبولی گفتن بهم، چون از قبل مشهد همدیگه رو ندیده بودیم 

حالا اینا ول

قشنگیش اونجاس که با اینکه از بُعد ارتفاعی حدودا 4متر از هم فاصله داشتیم ، و تو طبقه ی پایین بودی و من بالا و کلی ادم از بُعد عرض و طول بهم نزدیک تر بودن 

اما

اما

تو اولین نفری بودی که تا اذان رو گفتن ، بهم پیام دادی و گفتی: 

" قبول باشه عزیزم،خودم حواسم بهت هست " 

و من ماندم و یه عالمی افطاری که نفهمیدم چطوری خوردم..

#ذوق

ضمنا، خو من حادی عشر و عقبمممم ، اگه گذاشتی برسونم خودم و😑

غژبا.. 

حالا اون به کنار ، تو دعا کن که خدا به وقت و همچنین حوصله ام برکت بده تا بتونم خوب مباحث مطالعاتیمُ جلو ببرم..

،

وای وای ، من وقتی میخوام بخوابم و تو وقتی خوابت نمیاد 

من وقتی دراز میکشم و تو کتابت و بر میداری 

من وقتی از نگاه کردنت سیر نمیشم و 

تو وقتی چهار زانو میشینی ، دست چپت و دراز میکنی تا زانوت و مچ دستت خم،از زانوت سرازیر میشه 

و دست راستت، قلم به دست ، شصتت و میزاری روی شقیقه ات و کلمات کتاب و با چشم دنبال میکنی و 

گاهی ام زیر جملات خط میکشی باز با اخم و اشتیاق ادامه میدی 

من وقتی از نگاه کردنت سیر نمیشم و 

تو وقتی موقع ورق زدن یهو چشمت میفته به من و میگی : "عه.. قرار نبود که..." میدونی خودت دیگه 

و میگی بخواب عزیزم ، اگه نور اذیتت میکنه برم بیرون بخونم؟


نه ، لنتی نه.. نور اذیتم نمیکنه ، محبت بیش از اندازه ی تو نمیذاره بخوابم...


پ.ن:حس میکنم دارم به تک تک آرزو هام میرسم ، وقتی تورو میبینم...



عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)


مجـ سیصد و چهارده ـنون
۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مجـ سیصد و چهارده ـنون
۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۸
۱۳۹۷.۳.۹

۱۸:۰۰

دلم 
میگیره
وقتی میام خونتون و تو نیستی... 
ولی بازم خدارو شکر که یه عالمه گل برام گذاشتی تو خونتون
حالم و یکم بهتر میکنه 😌
مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۹ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

| بسم الله النّور |


22:32 


دیروز بعد از اینکه بعد از اذان ظهر بیدار شدیم ، اومدیم خونه ی ما 

قراره یه واگن مترو رو برام بخری ، بس که دائم المترو شدیم !😆

شب هم ،یکم بعد از افطار رفتی که دراز بکشی و گفتی که ساعت 10 بیدارت کنم که بریم 

ساعت 10:05 که اومدم دیدمت رو زمین خوابیدی ، نه زیرت پتو کشیدی ، نه روت . فقط یه متکا زیر سرت... ولی اینقدر آروم و عمیق خوابیدی و 

سینه ات..

آروم ...

با هر دم و بازدم بالا پایین میشه..

که اصلا از دلم نیومد بیدارت کنم 

تا اینکه خودت 10:15 بیدار شدی


رفتیم بیرون و جیگر زدیم ، چرا؟ چون تو یه دیوونه یِِ شاعرِ به تمام معنایی.. چون دو سه روز پیش تو خونتون جیگر خوردی و من نبودم و میدونی که جیگر خیلی دوست دارم از گلوت پایین نرفته 

رفتیم ، اونجا در مورد علامه و همسرشون گفتی و گفتی که چقدر بعد از فوت همسرشون شکسته شدن و منم گفتم 

" آدم هایی که مومن ترن و الهی ترن -اگه همسر خوبی داشته باشن- رابطه ی عمیق تر و قلبی تری با همسرشون دارن، نسبت به آدم های معمولی یا غیر مذهبی.." و برق چشمات و تاییدت و باز شدن سر صحبتت در مورد علما و همسرانشون و... 

رفتیم و خوردیم و اومدیم بیرون ،همونطور که تو اون هوای قشنگ تا خونه رو قرار بود قدم بزنیم. گفتی آخیش .. تازه اون جیگری که تو خونمون خوردم از گلوم پایین رفت و 

من 

ذوق..

از این همه مهربونیت.

بعدش هم لحظه ی مورد علاقه ی من رسید که باید کتابمو باز میکردم و تو میشستی جلوم و...

توضیح دادنت..

(مطمئنم بعدا که از وبلاگ پرده پرداری کنم یادت میفته این عکس پایینُُ . آخه همون لحظه که به زهرا گفتم عکس بگیره تعجب کردی و فکر کردی برای استوری میخوام ، گفتم خاطره میشه همینا دیگه ...)

و خاطره شده و میشه..






بعد از اذان ظهر امروزم رفتی 

و تنها خوبیش اینه که فردا افطار خونه ی آقا سید دعوتیم و 

باز هم

میبینمت😍





عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)


مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

وسط کلاسی! 

وقتی دارم برات پست میزارم 

و تمرکزم دقیقا روی خودته 

اینکه پیام میدی و میگی: "خودم حواسم بهت هست..." 

جزو قشنگیای دنیامه.. 

میدونی؟ 

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۷ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۵۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

| بسم الله النور | 


سحر هفتم ماه مبارکش... 

در حالی مینویسم برات که دراز کشیدم تو اتاقی که هنوز بوی عطری که زدی توش پیچیده 

و خودت ، رفتی خونه ی آقا سید برای درس یا مباحثه یا نمیدونم صبح ها دقیقا چیکار میکنید اونجا 

نمیدونم راز این احساس خیلی خوب چیه ، که سحر و افطار کنار تو یه جور دیگه اس..

خاص تر.. خنک تر... عمیق تر... بوی نعنایی تر(آخه به نظرم سحر های ماه مبارک بوی نعنای تازه میده..به به)

دیروز رسیدم خونتون 

تقریبا نیم ساعت مونده به افطار،

و کل اون نیم ساعت لنتی بود که بیا اصلا در موردش فکر نکنیم... 😑 

اما بعد افطار رفتیم باهم هیئت ، و رفیقت آقا مهدی همون سرود دوست داشتنیت و خوند :

"من نجف میخوام آقا ، بگو کاری نداره..." 

و من ، بی جنبه طوری تا نشستیم و این و شنیدم ، گرییدم 😑 

و مامانت : 😐

اواسط دعا و روضه هم هر لحظه حضور حضرت مادرم(سلام الله علیها) رو حس میکردم 

که همون موقعا بود ، پیام دادی که کربلای مامانت اینا قطعی شد 

منم از فرصت(حال و هوای هیئت و روضه) استفاده نمودم و این خبر رو به مامانت دادم 

میدونستم خیییلی خوشحال میشه 

برای همین بغلش کردم(که محبتو هم بشه😆)و دوتایی گریه کردیم 

بعدشم من تنهایی.. 

چقدر غبطه خوردم بهشون،خوش بحالشون.. 

یعنی میشه؟؟ببینم اون روز و که ماهم داریم ساکمون و جمع میکنیم که دوتایی بریم زیارت پدرم... ابوتراب... و حرم سامرا.. و کربلا..

با تو.. میشه یعنی؟؟ 

الان که نیستی،یه عالمه گریه میکنم از فراق... 

کاش زودتر بیای ، فقط تو میتونی یکم آروم کنی این بی قراری رو..

و گفت:"روزیِ عشاق با خداوند است..."



عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۷ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۵۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

و ادامه ی تولد 

همه میخندن ، بلند بلند بلند... 

و من این صدا تو گوشم میپیچه: " کبوترم هوایی شدم... "

و این مطلب و میخونم : 

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۵ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

| بسم الله النور | 

22:06


در حالی مینویسم که وسط تولدم 

تولد شصت و چهارسالگی مامانی.

دقیقا همین وسط 

و هیج میدونستی من عاشق اینم که همش اصرار میکنی فردا بیام خونتون؟؟؟ 😆😆😆 نمیدونم چرا حس خوبی بهم میده،دیوونم 

همین نیم ساعت پیش ، دقیقا قبل از تولد 

زنگ زدی کلی حرف زدیم و میخواستی بری هیئت و دم در خونه ی آقا سید بودی و من نمیذاشتم بری بالا 😆 چراکه لذت خاصی در اذیت کردنت نهفته است.. 

اینارو تیکه تیکه میگم چون میدونم تا بگم ، یادت میفته داستان و محبتو میشی 😌

فردا میام (ان شاءالله) 

و اون لباس آبی ه که خریدی و میپوشم 😌 

و مهمتر از همه 

#میبینمت 



عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)



مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۵ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

| بسم الله النور |


حدودا ده دقیقه قبل از افطار


اومدی ، و شب هم موندی... میدونم موندی چون دلت نمیومد یکی دو ساعت باشی و بعد بری ، موندی با اینکه میدونم چقدر کلاس آقا سید برات مهمه ، موندی با اینکه میدونم مطالب چقدر سنگینه و چقدر سخته که جبران کنی ، موندی با این حال 

موندی و کمیل و خوابوندی 😂

موندی و بازم دو تایی نشستیم پای حادی عشر و بازم وسطاش زل میزدی تو چشمم و لبخند میزدی و محبتو میشدی 

و منم . منم غرق توضیح دادنت...

موندی و بعد از سحر تا ساعت 8 کلی حرف زدیم دوتایی و خندیدیم بلند بلند... (شپش و..) یه عالمه هم در مورد علما و کربلا حرف زدی ، برام روایت خوندی: [امیر المومنین(علیه السلام): به رمیله که یکی از شیعیان خاص آن حضرت است و مریض شده بود، فرمود:

ای رمیله دچار تب شدیدی شدی و سپس مقداری سبکی احساس کردی و به مسجد برای نماز آمدی؟

گفت : بلی ای سرور من از کجا دانستی؟ فرمود:

یا رمیله، ما من مؤمن و لا مؤمنة یمرض الّا مرضنا لمرضه، و لا حزن الّا حزنّا لحزنه، و لا دعا الّا آمنّا لدعائه، و لا سکت الّا دعونا له، و لا مؤمن و لا مؤمنة فی المشارق و المغارب الّا و نحن معه.

ای رمیله، زن و مرد مؤمنی نیست که مریض شود، مگر اینکه ما به خاطر مریضی او مریض می شویم، و هر گاه محزون گردد ما به خاطر حزن او محزون می شویم، و هر زمان دعا کند ما به دعای او آمین می گوییم ، و وقتی ساکت باشد ما برای او دعا می کنیم، و هر کجا در مشرق و مغرب مرد و زن مؤمنی باشد ما با او هستیم.]


و گوشی گذاشتی زمین و گریه کردی...

تازشم وقتی اومدی دستت پاکت کادو بود 😊 گل و لباس..

اخخخخ راستییییی عکسای عقدموووون و هم آوردی لنتیییییی 😍😍😍


الان میرم دوباره نگاهشون میکنم .🙈👍


و 

الحمدلله 

الحمدلله

الحمدلله 

...



عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۴ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

| بسم الله النور |

سحر هشتم ماه مبارک 

3:11


این پست و در حالی مینویسم که کتاب معراج السّعادةِ ـت جلوم بازه و آجی رو تخت خوابیده روبروم و رو سرش متکا گذاشته که نور اذیتش نکنه

و آقا جون و عزیز تو اتاق آجی خوابیدن و مامان و بابا تو پذیرایی و فقط منم که بیدارم

[همین الان مامان بیدار شدن و رفتن دستشویی ، فکر کنم بیدار شدن که سحری و اماده کنن] 

حالا اینارو ول

 

مهمتر از همه اینکه امروز میای 

و من 

مثل 

همون اولا 

از ذوق دیدنت دلم میلرزه.. 

از ذوق همون ثانیه ی اول حتی ، که در و باز میکنم و زل میزنیم تو چشم هم 

و تو(بعد از سلام)

چند ثانیه

[مکث] 

نگاهت قفله تو نگاهم و اروم سرت و میچرخونی سمت بقیه که سلام بدی 

اما تا اخرین زاویه ی چرخش گردنت هنوز تو چشمای من زل زدی و 

بعد انگار یهو متوجه اطراف میشی 

به بقیه سلام میدی و میای تو..


کتاب هنوز جلوم بازه و منتظر که برم بقیشو بخونم 

"و بالجمله شجاع واقعی کسی است که افعال او به مقتضای عقل باشد و به اشاره ی عقل صادر...." آهان راستی ، من مطمئن شدم که رائفی پور قبلا این کتاب و خونده 😆 (چون از اولاش مشکوک شده بودم به این قضیه😏)چون بعضی از جاهای سخنرانیاش ازشون استفاده کرده و دقیقا از همین مثال ها که مرحوم نراقی آورده..و من بعضی جاهای کتاب صدای رائفی میپیچه تو گوشم ، و خیلی ام خوبه چون بهتر میفهممش اینجوری ، چون اون خودمونی تر توضیحیده بود.


ولی خب... یادمم نرفته که تو قرار بود برام شعر جدید بگی و وای به حالت 

اگر که

فردا بیای 

و 

شعرمو 

نیاورده

باشی... 




عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)

مجـ سیصد و چهارده ـنون
۰۳ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر