| تو |
برای من دقیقا حس همان کتابی هستی که
نمیتوانم حتی در خواب کنار بگذارمش
که دلم نمیخواهد هیچ وقت تمام شوی
که دوست دارم بخوانمت دائم و بفهممت و کشفت کنم و
دوستت بدارم
هر سطر بیشتر از سطر قبل...
| تو |
برای من دقیقا حس همان کتابی هستی که
نمیتوانم حتی در خواب کنار بگذارمش
که دلم نمیخواهد هیچ وقت تمام شوی
که دوست دارم بخوانمت دائم و بفهممت و کشفت کنم و
دوستت بدارم
هر سطر بیشتر از سطر قبل...
| بسم الله النور |
این هفت،هشت روز -از ۲۱ام تا ۲۸ام- با تمام تراژدی هاش گذشت و خاطره شد..
از اولش بگم،(دوشنبه)که مامان اینارو رسوندیم فرودگاه و بعد اومدیم کرج،خونه ی ما...
تو شب خونه ی ما موندی و داداش هم خونه ی مامانی موند که تنها نباشه در نبودت... فرداش امتحان داشت. این ماه مبارک و خرداد و خیلی دلم برای آبجی خودم و داداش تو سوخت ، خیلی گناه داشتن هم روزه هم امتحان،حالا ان شاءالله خدا ازشون قبول کنه و خوب داده باشن امتحاناتشون و...
صبحش تو برگشتی تهران اما من نیومدم چون حالم خوب نبود،ماشین بابات هم موند که من باهاش بیام هر وقت بهتر شدم...
(چهارشنبه) اومدم خونتون ، بهت گفته بودم ساعت ۲-۳ ظهر راه میفتم ، اما از ذوق دیدنت از دیشبش خوابم نبرد ، و نبرد ، و تا صبح نبرد... برای همین زودتر راه افتادم و تقریبا ساعت 2 رسیدم پیشت .
زنگ بالا رو زدم و تو با زیرپیرَن و موهای ژولیده و قرآن به دست در رو باز کردی و با تعجب نگام کردی.. داشتی قرآن میخوندی که رسیده بودم.(آخ که جقدر تو هر شرایطی خوبی از نظر من...)
رفتیم تو اتاق و یهو یادت افتاد ، رفتی و یه پاکت کادو کرم رنگ آوردی که روش به نستعلیق نوشته بود " مطرب عشق..." و بازش کردم دیدم توش یه قندون سرامیکی خوششششگله که روش طرح های گل گلی کار دست داره... مححححشره محشر... ذوق کردم ، در حدی که همش نگاهش میکنم!
بعدش هم که چون شب قبلش نخوابیده بودم ، خوابیدم تاااا افطار. تا یکم قبل از افطار...
سفره رو انداختیم و
بازم احساس ضعف کردم ، رفتم تو اتاق و یکم رو تخت نشستم ، اومدی پیشم حالم و پرسیدی و برام یکم اب آوردی و دیدی که بهتر شدم یکم ، رفتی سر سفره . حدودا یک دقیقه بعد از تو اومدم و دیدم تو و داداش دارید سفره رو میبلعید!تویی که تا من نیام شروع نمیکنی غذاتُ😕...
بعد با گفتن جمله ی "با هر دوتاتون قهرم!" نگاهتون چرخید سمت من و اروم اروم جویدنتون کند شد و مکث!
زدید زیر خنده ، و گفتید فکر کردید چون حالم بده نمیام سر سفره...
(به هر حال من هنوزم قهرم !😒)..
بعددددد قرار شد که من برای سحر براتون استنبولی(یا استانبولی یا استنبُلی یا استانبُلی یا چی؟) درست کنم........(ادامه دارد)
السلام علیک یا زینب کبری (سلام الله علیها)
زیر خیمه شما نشستم بی بی ، اینجا مینویسم چون اینجا برای همسرم و در مورد زندگی مشترک نوشتم
پس اینجا بهترین جاست که دعا کنم ، خانوم جانم ، به همه ی جوونا ی این مملکت و هر مملکتی که شیعه ای در اون نفس میکشه ، همسران خوب و سربه راه بده ، به هر مومنه ای همسری مومن ، به هر عفیفه ای همسر عفیف... خانوم جان امشب شما دعا کن خدا گناهان جوونای شیعه رو ببخشه و تبدیل به حسنات کنه.. مبدل السیئات بلحسناتید شما... پس دعا کنید برای ما
| بسم الله النور |
بعد از ظهر پنج شنبه
تقریبا ۳۰ دقیقه میشه که رفتی ، برات اسنپ گرفتم و رفتی
دوست دارم وقتی داری میری همه ی تمرکزم و بزارم رو چشمات ، اما خب.. چند دقیقه قبل از رفتنت دایی و خاله اومدن و برای همین هم مجبور بودم رعایت کنم...
دیروز تو راه خونه ی دایی اینا ، کل مسیر و روضه سیده زینب سلام الله علیها رو گوش دادم و در تمام مدت هم ته قلبم خدارو بابت بودن کنار تو شکر کردم.. بعدش هم اومدیم ارم سبز دنبالت
من
غش میکنم
اون
لحظه ای که
میبینم
سر سفره ی افطار خونه ی دایی اینا، گردنت اینقدر پایین بوده که درد گرفته ، چون نخواستی ، چون با حیایی و نخواستی کسی و ببینی
و من افتخار میکنم به داشتنت..
و من غش میکنم،البته از خنده 😆 وقتی که یه نصفه چایی دم افطار برات میارن و تو ی چایی خور برای جبران ده تا لیوان آب میخوری...
دیشب ، دیر وقت وقتی رسیدیم خونه و خواستیم بخوابیم ، رفتی و گریه کردی... بعدش هم که اومدی برای خواب ، بازم گریه کردی چون من پیرهن مشکی عزا تنم بود و.. میدونی دیگه.. یاد مادرمون حضرت زهرا سلام الله علیها افتاده بودی
جفتمون نشستیم و دوتایی گریه کردیم
به جرعت میتونم بگم ، اینطور وقتا که دوتایی نصف شبونه گریه میکنیم از غم اهل بیت علیهم السلام ، بیشتر از همیشه احساس خوشبختی میکنم...
مامان و بابات قراره برن کربلا ، ده روز . و تو کلی اصرار کردی که من بیام پیشت ، ولی خب . بابا اجازه نمیدن ده روز بمونم اونجا و دلتنگم میشن... و کلی دلیل دیگه هست که نیام ! اما گفتی خیلی ناراحت میشی اگه نیام ، و خیلی خوشحال میشی اگه بیام.. و الان من دقیقا چیکار کنم !؟ 😒 حالا ببینیم چی میشی تا شنبه.
عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)
| بسم الله النور |
نمیدونم چرا دلم نمیخواد تو این وبلاگ از غم انگیزجات بنویسم
شاید چون برای توعه
شاید چون میخوام بهت ادرس اینجا رو بدم تا ذوق کنی نه اینکه ناراحت شی
نه اینکه با خوندنش داغ دلت تازه بشه
نه اینکه... غصه بخوری باز..
برای همین شاید این وسط یه چیزایی بنویسم و بعد موقع دادن ادرسش به تو ، اونا رو پاک کنم
نمیدونم
چون میدونی که ،نمیتونم ننویسم گاهی
گاهی که پرم
گاهی که دوری و قراره کم چت کنیم...
پس بازم ببخش ،چون اینجا برای توعه و تو با خوندنش فقط باید خوشحال شی و بس..
حالا اینا ول
خونه پر از جک و جونور شده :/
دقیقا نمیدونیم چجوری ، چندتا فرضیه ی غیر قابل اثبات هست
۱:طوفان که بود پنجرهها باز بود ، پس طوفان اون جوجو عارو از رو درختا شوتیده تو خونه ی ما .
۲:بابا تازه واسه طوطیا خونه خریده بود ، پسر عمه میگه احتمالا اون خونه ه جوجو داشته
۳:از خونه ی فاطمه اینا اومده چون دیشب اومد از مامانم واسه موهاش سرکه گرفت. گفت تو اون خونه جدیده شپش 😖 بوده و شپشو شده الان. و شاید دقیقا بر عکس باشه و ازخونه ی ما رفته باشه به خونه ی اونا...
و غیره
یه چیز خنده دار اینکه مادر و پدر عزیز تصمیم گرفتن کللل لباسا رو بریزن دور ، یا بدن خشکشویی جایی بعد بدن به فقرا (به جز لباسایی که تو برای من خریدی😌) و چند دست لباس نو بگیرن ! چراکه جوجویی ان اینا !
نه تنها خرفی برای زدن ندارم بلکه با آغوش باز از لباسای جدید استقبال میکنم.
البته فعلا فقط در حد ایده اس...
القصه اینکه میخواستی دیروز بیای که گفتم نیا چون خونه رو سم پاشی کردن پدر و ما الان کوچیدیم خونه ی مامانی
شبش پیام دادی و گفتی در هرصورت امروز میای ،چه خونه اوکی باشه و چه نه چونکه دلت...! (برای پدر تعریف کردم ، گفتن:"مرررد به این میگن!" بعد رو کردن به مادر و گفتن :"خانومم توام چه خونتون اوکی باشه چه نباشه من میام پیشت!" و میدونی که مادر چی جواب دادن!؟ فرمودن:"راست میگی؟؟😍 مرسی😍 !)
و من تمام مدت: 😐
چی می گفتم؟
اهان ، دوباره الان(بعد از سحر) گفتم شاید امشب هم خونه ی مامانی باشیم ، که گفتی اینجا معذبی و شاید نیای،شاید فقط برای افطار بیای..
و چقدر همه چیز ریخته بهم..
و چرا تو این وسط ناراحتی که من ده روز نمیام بمونم خونتون؟! 😔
و چقدر بده حالت ، اح اح اح..
(بازم آخرش غمگینانه شد؟😑)
بدبختی داریم...
خلاصه که :
عاشقک بنت الزهرا (سلام الله علیها)
پدر گفت:
"بخدا بری اون سر تهران ، خونه ی خودت
و هفته ای یبار نیای اینجا خودت میدونی !!!"
اینارو بعد از نماز گفت...
اینارو با عصبانیت گفت
یهو ، بعد از سجده !
با اخم
با چشمای قرمز
با صدای بم و بلند !...
و کی جز من و مادر میدونه که پدر وقتی بغض داره،وقتی گریه داره اینطوری میشه؟...
گفتم چشم.اگه شد بیشتر از هفته ای یکبار میام..
نفس عمیق کشید...
#موقت
از همین الان دلهره ی تموم شدن ماه مبارک و دارم..
ماه دوست داشتنی من
ماهِِ حالِ خوبِ امام زمانیِ من...
من حتی شرمندگی های این ماهمم دوست دارم!
تموم نشو..
به این زودیا تموم نشو...
و ساعت عزیز زنگ میخورد
و به خودم می آیم
که نزدیک سحر است..
و میبینم که با سرچ کلمه ی #همسر_طلبه تو گوگل
حدودا سه ساعته نشستم پای خاطرات شیرییییین همسایه های مجازی..
و مثل خیلی هاشون
من هم خوشحالم از اینکه بین همه ، #تو رو که شاگرد مکتب امام صادق علیه السلام هستی و انتخاب کردم
| طلبه جانِِ من |
عاشقک (بنت الزهرا سلام الله علیها)