1397.3.29(1)
| بسم الله النور |
این هفت،هشت روز -از ۲۱ام تا ۲۸ام- با تمام تراژدی هاش گذشت و خاطره شد..
از اولش بگم،(دوشنبه)که مامان اینارو رسوندیم فرودگاه و بعد اومدیم کرج،خونه ی ما...
تو شب خونه ی ما موندی و داداش هم خونه ی مامانی موند که تنها نباشه در نبودت... فرداش امتحان داشت. این ماه مبارک و خرداد و خیلی دلم برای آبجی خودم و داداش تو سوخت ، خیلی گناه داشتن هم روزه هم امتحان،حالا ان شاءالله خدا ازشون قبول کنه و خوب داده باشن امتحاناتشون و...
صبحش تو برگشتی تهران اما من نیومدم چون حالم خوب نبود،ماشین بابات هم موند که من باهاش بیام هر وقت بهتر شدم...
(چهارشنبه) اومدم خونتون ، بهت گفته بودم ساعت ۲-۳ ظهر راه میفتم ، اما از ذوق دیدنت از دیشبش خوابم نبرد ، و نبرد ، و تا صبح نبرد... برای همین زودتر راه افتادم و تقریبا ساعت 2 رسیدم پیشت .
زنگ بالا رو زدم و تو با زیرپیرَن و موهای ژولیده و قرآن به دست در رو باز کردی و با تعجب نگام کردی.. داشتی قرآن میخوندی که رسیده بودم.(آخ که جقدر تو هر شرایطی خوبی از نظر من...)
رفتیم تو اتاق و یهو یادت افتاد ، رفتی و یه پاکت کادو کرم رنگ آوردی که روش به نستعلیق نوشته بود " مطرب عشق..." و بازش کردم دیدم توش یه قندون سرامیکی خوششششگله که روش طرح های گل گلی کار دست داره... مححححشره محشر... ذوق کردم ، در حدی که همش نگاهش میکنم!
بعدش هم که چون شب قبلش نخوابیده بودم ، خوابیدم تاااا افطار. تا یکم قبل از افطار...
سفره رو انداختیم و
بازم احساس ضعف کردم ، رفتم تو اتاق و یکم رو تخت نشستم ، اومدی پیشم حالم و پرسیدی و برام یکم اب آوردی و دیدی که بهتر شدم یکم ، رفتی سر سفره . حدودا یک دقیقه بعد از تو اومدم و دیدم تو و داداش دارید سفره رو میبلعید!تویی که تا من نیام شروع نمیکنی غذاتُ😕...
بعد با گفتن جمله ی "با هر دوتاتون قهرم!" نگاهتون چرخید سمت من و اروم اروم جویدنتون کند شد و مکث!
زدید زیر خنده ، و گفتید فکر کردید چون حالم بده نمیام سر سفره...
(به هر حال من هنوزم قهرم !😒)..
بعددددد قرار شد که من برای سحر براتون استنبولی(یا استانبولی یا استنبُلی یا استانبُلی یا چی؟) درست کنم........(ادامه دارد)